می خواهم چشم هایم را بشویم
عـــــشــــق او تــــوی دلـــهای همه است Text Knydshq hearts love you all
لـــــذت در کنـــــــار دیــــــن ( هرگونه تبلیغات غیر دینی دراین وبلاگ ممنوع می باشد) The good things
نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط م شجــــــعیان |

در مدينه پيدا كرده‌اند كه اينطور باهم طنازي مي‌كنند. سيدعزيزالله، ويلچر سيدساسان را گاهي به چپ و گاهي به راست مي‌راند و به قول خودش، «دور پليسي» مي‌زند. گاهي هم تلاش مي‌كند آن را از روي جدول وسط خيابان به آن سمت ببرد، كه نمي‌تواند و ترجيح مي‌دهد به حركت قبلي ادامه دهد.

بروبچه‌هاي تلويزيون از اين نمايش زيبا تصوير مي‌گيرند و نقش‌ اول فيلم خود را به عزيزالله معصومي، جانباز روشندل مي‌سپارند تا با شوخ‌طبعي او، فيلمي سراسر بانشاط و نوگرايانه از آب درآيد و از كليشه‌هاي مرسوم درباره جانبازان دور شود.

سيدعزيزالله، يك باغدار مازندراني است كه در اولين ماه‌هاي دفاع مقدس، پيش از حصر آبادان دو چشمش را با گلوله مستقيم دشمن از دست داده است و امروز، بعد از حدود 26 سال از آن حادثه، وقتي در سرسراي هتل «الدخيل» به حرف مي‌‌گيرمش، فقط مي‌گويد:‌ «از پياده‌روي امشب خسته و تشنه‌ام، اما از 26 سال نابينايي، هيچ‌وقت خسته نمي‌شوم.»

مي‌گويم: «چشم‌هايت را ....»

فوري جواب مي‌دهد: «ديگر نمي‌خواهمشان. مال همان كه پس گرفت.»

مردي همراهي‌اش مي‌كند تا به اتاقش برود. نسبتي با او ندارد و اصرار من براي آنكه بدانم كيست، به نتيجه نمي‌رسد. آنجا كه مرد روشندل، ويلچر را در خيابان هدايت مي‌‌كرد، دائم نگران سيدعزيزالله بود و لحظه‌اي چشم از او بر نمي‌داشت. مي‌ترسيد حادثه‌اي در خيابان براي او پيش بيايد.

تكه‌اي از شهادت

موسي پورصدري و احمد كاوه، تصويربردار و كارگردان جوان سيما، دوربين را زمين مي‌‌گذارند و تازه گپ و گفت و خيابان‌گردي با سيدساسان شاهميري، جانباز حادثه‌ديده از ناحيه پا شروع مي‌شود. او، پيش از اينها فرمانده گردان بوده و امروز در 46 سالگي‌، كارمند وزارت بازرگاني است. همچنان از آشنايي با سيدعزيزالله خوشحال است و مي‌‌گويد: «بين بچه‌هاي جنگ، احساس غربت نمي‌كنم. امروز با روحاني كاروان، حدود 2 ساعت به صحبت نشستيم و سير گريه كردم. آن حرف‌ها را هزار بار زده بودم، اما پيش يك آشنا نگفته بودم. بعد از آن همه عقده‌گشايي، احساس سبكي مي‌‌كنم و از ته دل مي‌خندم.»

حالا به جاي سيدعزيزالله، برادر همسرش، ويلچر او را مي‌راند و در همين حال مي‌گويد: «وقتي چشمم به گنبد خضراي رسول اكرم (ص) افتاد، چيزي از او نخواستم. خيلي‌ها فكر مي‌كنند جانباز از چهارده معصوم، شفا مي‌خواهد، اما همه اشتباه مي‌كنند. ما تازه يك تكه از شهادت را به دست آورده‌ايم. حالا همان يك تكه را هم از دست بدهيم؟»

بقيع را دور مي‌زنيم و از مقابل حرم عبور مي‌‌كنيم. سيدساسان انگار به همين زودي دلش براي عزيزالله تنگ شده است. شوخ‌طبعي او را به يادمان مي‌آورد و مي‌‌گويد: «خيلي سرزنده بود. خيلي روحيه داشت.» و ادامه مي‌دهد: «گاهي وقت‌ها از من مي‌پرسند كه چرا در افكار خودم غرق شده‌ام و عبوسم. نمي‌دانند اين روحيه و شادابي،‌ نياز به خلوت هم دارد. شايد، حال امشب در شلمچه هم به من دست نمي‌داد، اما اشك‌ها و توسل‌هاي اين سفر، همه ما را به دنياي شادمانه‌اي برد كه كمتر تجربه‌اش كرده‌ بوديم. ما اينجا خيلي خوب همديگر را پيدا كرده‌ايم.»

 

 

 

 

 

يك خاطره

حالا، بقيع را يك نيم دور زده‌ايم. گفت‌وگو با سيدساسان، ما را به خيابان پايين دست حرم راهنمايي مي‌كند؛ در حالي كه ساعت از يك بامداد هم گذشته و رفت و آمد كم شده است. از روزهاي حماسه و پايمردي مي‌پرسم و او باز با بيان يك خاطره، همه ما را به خنده مي‌اندازد: «بيمار شده بودم و يك هفته در سنگر استراحت اجباري كردم. يكي از رزمندگان در اين مدت از من پرستاري مي‌‌كرد و روز آخر كه از بستر برخاستم و هوايي خوردم، او را بيدار كردم و رفع بيماري را به او اطلاع دادم. خدا را شكر كرد و همين كه پايش را از سنگر بيرون گذاشت، يك خمپاره نصيبش شد!»

با تأسف مي‌پرسيم: «يعني شهيد شد؟»

سيدساسان با خنده مي‌‌گويد: «نه، فقط مجروح شد. بعدها هم به جبهه آمد و دوباره او را ديدم. فكر كنم بنده خدا آرزو مي‌‌كرد كه من هيچگاه خوب نمي‌شدم و او هميشه پرستاري‌‌ام را مي‌‌كرد!»

حالا آسوده شدم

در مسير برگشت، جانباز ديگري را مي‌بينم كه رو به حرم ايستاده است:‌ «حاجي! اجازه هست باهم برويم؟»

با لهجه آذري مي‌گويد: «البته. زحمت نباشد.»

راه مي‌افتيم سمت هتل و در بين راه، فضاي مختصري براي گفت و شنود با رمضان عباسپور اصل، جانباز اهل هادي‌شهر جلفا فراهم مي‌شود. اولين جمله‌اش اين است: «خدا را شكر كه مرا تا امروز نگه داشت كه بقيع را ببينم.»

او كه جانباز قطع نخاع است و در يك حادثه، دو همرزم خود را از مرگ حتمي نجات داده، سوابقي چون خدمت در ژاندارمري اهواز، معاونت پاسگاه صوفيان و مسئوليت پاسگاه جلفا را برعهده داشته است، اما در آن حادثه رانندگي و به دليل جلوگيري از سقوط خودرو به دره، پا، كمر، كليه و روده‌هايش آسيب ديده است.

انجام سه عمل و تحمل زخم‌هاي ناشي از عمل و خوابيدن در بستر، موجب شده او امروز قدرشناس همسر فداكار و 6 فرزند خود باشد و البته خداوند را به خاطر زنده ماندن سپاس گويد.

حالا به هتل محل اقامت او و كاروان بروبچه‌هاي جانباز و ايثارگر مي‌رسيم. ويلچر را مي‌چرخانم سمت خودم تا چهره‌اش را ببينم. چشم‌هايش خيس است. مي‌گويد: «خيالم راحت شد. سال‌ها همسرم مرا پرستاري كرد، اما فقط او را به مشهد برده بودم و دلم مي‌خواست باهم به مدينه بياييم.»

سيدساسان، برادر همسرش و عوامل سيما بيرون «الدخيل» نشسته‌اند. سيدعزيزالله يقيناً تا حالا خوابيده است و من همچنان مايلم بدانم همراه او در اين سفر چه كسي است. از روي فهرست كاروان، نامش را پيدا مي‌كنم. علي زيبافر است؛ رئيس بنياد شهيد و امور ايثارگران شهر آمل كه همراهي عزيزالله را داوطلبانه پذيرفته است.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: